رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

حلول جن یا چیزی شبیه به مقدمه

 ؛ این صدای درون من است که می‌شنوید. آنچه در مغزم می‌گذارد. برای مخاطبی که هیچوقت کشفش نکردم. و تصمیمی که امروز یکهو در من عین جن حلول کرد: بهتر است دست‌نوشته‌هام در این چهل ساله را هرچه هست و نیست در یک جا مثلا یک کانال تلگرام یا وبلاگ منتشر کنم. دسته‌بندی مطالب به شرح زیر است: ۱. داستان کوتاه ۲. داستان کوتاه کوتاه ۳. شعر ۴. واگویه‌ها ۵. جستار ۶. جستار_اصفهان (یادداشت‌هایی برای روزنامه) ۷. یادداشت‌ها ۸. نمایشنامه  مطالب این وبلاگ را در کانال تلگرامی  دست‌نوشته‌های حقیقت  هم می‌توانید مطالعه کنید. ۲ مهر ۴۰۲ اصفهان
پست‌های اخیر

دنیای وارونه ۳

انسان‌ها وقتی تصمیم به خلق خدایان کردند پیامبری برایشان به آسمان‌ها فرستادند اما کسی حرفش را نپذیرفت و در نهایت او را به صلیب کشیدند. سجاد حقیقت قهفرخی تابستان ۸۷ مطالب این وبلاگ را در کانال تلگرامی  دست‌نوشته‌های حقیقت  هم می‌توانید مطالعه کنید.

دنیای وارونه ۲

مرده‌ها کنار هم دراز کشیده بودند. تعدادشان به حد نصاب که رسید در غسالخانه بسته شد. شیر حمام باز شد و مرده‌ها یک به یک مشغول شستن مرده شور شدند. سجاد حقیقت قهفرخی تابستان ۸۷ مطالب این وبلاگ را در کانال تلگرامی  دست‌نوشته‌های حقیقت  هم می‌توانید مطالعه کنید.

دنیای وارونه ۱

باغ وحش ساکت بود. کسی حوصله حرف زدن نداشت. آدم‌ها از میان نرده‌ها و قفس‌ها به حیوانات نگاه می‌کردند. حیوانات هم می‌آمدند. ساعت‌ها زل می‌زدند به آدمها. یک سالن هم اختصاص داده شده بود به شکارچی‌های تاکسی درمی شده. سجاد حقیقت قهفرخی تابستان ۸۷ مطالب این وبلاگ را در کانال تلگرامی  دست‌نوشته‌های حقیقت  هم می‌توانید مطالعه کنید.

پاسپورت خانوادگی

پاسپورتی خانوادگی که سال‌ها از اعتبارش گذشته. در صفحه اول عکس مردی با سبیل کلفت و موی سیاه. در صفحه دوم زنی با دو بچه. صورت زن محزون است و دخترک توی عکس اخم کرده. با مقنعه‌ای که تا جلو پیشانی دختر را پوشانده. پشت سرشان دیواری سفید. مهر خروج توی پاسپورت نخورده. پسرک توی عکس به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده. سال‌ها بعد وقتی جنازه‌ای را توی فاضلاب پیدا می‌کنند جوانیست سی ساله. تنها مدرک شناسایی توی جیبش همین پاسپورت خانوادگیست. توی گزارش پلیس قید شده که چشمان پسرک توی عکس سوراخ شده است. سجاد حقیقت قهفرخی تابستان ۸۷ مطالب این وبلاگ را در کانال تلگرامی  دست‌نوشته‌های حقیقت  هم می‌توانید مطالعه کنید.

پدرخوانده ۲

گفت این سیگاری که می‌کشی بیشتر از خودت برای منی که کنارت نشستم ضرر داره. پکی زد و دود را بیرون داد و گفت: بیا تو بکش. سجاد حقیقت قهفرخی تابستان ۸۷ مطالب این وبلاگ را در کانال تلگرامی  دست‌نوشته‌های حقیقت  هم می‌توانید مطالعه کنید.

پدرخوانده ۱

فیلم که تمام شد درهای سالن قفل شدند و موسیقی فیلم دوباره از نو پخش شد. توی سالن همه تفنگهایشان را بیرون کشیدند. سجاد حقیقت قهفرخی تابستان ۸۷ مطالب این وبلاگ را در کانال تلگرامی  دست‌نوشته‌های حقیقت  هم می‌توانید مطالعه کنید.

سرنوشت محتوم

در حسرت خوردن سیب، دیوانه شد. عاقبت هم کارش به تیمارستان آسمان کشید. سجاد حقیقت قهفرخی تابستان ۸۷ مطالب این وبلاگ را در کانال تلگرامی  دست‌نوشته‌های حقیقت  هم می‌توانید مطالعه کنید.

هرز رفته

هیچوقت بیاد نیاوردم که این جمله را از خودش شنیدم یا آدم‌هایی که قصد تمسخرش را داشتند: توی این مملکت استعداد آدم هرز می‌رود.   سجاد حقیقت قهفرخی تابستان ۸۷ مطالب این وبلاگ را در کانال تلگرامی  دست‌نوشته‌های حقیقت  هم می‌توانید مطالعه کنید.

هالوکاست

روزی که توی مطبش به جای درمان سوختگی روی کفلم، خندید و گفت: حقت بود. لابد شیطنت کردی و برایم صابون تجویز کرد، فکر نمی کرد به روزی که من جلو رویش می‌ایستم و می‌خندم و تبدیل به صابونش می‌کنم.   سجاد حقیقت قهفرخی تابستان ۸۷ مطالب این وبلاگ را در کانال تلگرامی  دست‌نوشته‌های حقیقت  هم می‌توانید مطالعه کنید.

پدربزرگ

عادتش بود دراز می‌کشید توی ایوان ویلا و از همان جا داد می‌زد. عاشق بیگاری کشیدن از بچه‌ها بود: به اون یکی آب نده. این یکی گلدون را بیشتر آب بریز پاش. برگ‌های اون یکی را هم بشور. می‌گفت: بچه باید کار کنه که بیعار بار نیاد. حالا توی ایوان ویلایش دراز کشیده‌ام. ساکت و آرام. آفتابه دستش گرفته و گل‌ها را آب می‌دهد و گاهی برمی‌گردد و نگاهم می‌کند و سری به نشانه تاسف تکان می‌دهد. بی‌هیچ حرفی. دو سال از مرگش می‌گذرد.   سجاد حقیقت قهفرخی تابستان ۸۷ مطالب این وبلاگ را در کانال تلگرامی  دست‌نوشته‌های حقیقت  هم می‌توانید مطالعه کنید.